موقعی که حمیدرضا میخواست برود، رفت عکاسی و یک عکس از خودش گرفت؛ عکسش را آورد و گفت: «این را نگه دارید، اسم مرا هم بزنید شهید گمنام؛ دوست ندارم که حتی جنازه مرا از جبهه بیاورند» به او گفتم: «حالا تو برو هر چی خدا بخواهد همان میشود». بابای حمیدرضا هم
گفت: «اگر یک روز خبر شهادت پسرم را بیاورند، خودم را میکشم» گفتم «این حرفها نیست باید پی همه سختیها را به تنتان بمالید؛ امانتی بود که خدا داد و باید در راه خدا بگذاریم برود».
داخل ساکش خوراکی گذاشتم اما او گفت نمیخواهد؛ فقط یک لباس، کفش کتانی، کتاب فلسفه روزه، دفتر چهل برگ برای نوشتن نامه و خاطراتش، و لباس زیر داخل ساکش گذاشت؛ صبح خداحافظی کرد و او را تا خیابان بدرقه کردم؛ رفت پادگان برای اعزام؛ اما گفتند: اعزامش به بعد از ظهر افتاده است.
بعد از ظهر هم برای رفتنش میخواستم او را بدرقه کنم، تا سر کوچه رسیدیم، حمیدرضا گفت: «مامان برگردید؛ اگر بیاید آنجا احساس مادر و فرزندی گُل میکند و ممکن است که در دو راهی قرار بگیریم»؛ او اصرار کرد و من هم نرفتم.
بعد از رفتن حمیدرضا من به خداوند گفتم «خدایا این امانت را میدهم یا سالم برای من برگردان و اگر میخواهی تکههای بدنش را برای من بفرستی، نمیخواهم» که خداوند هم تکههای بچهام را هم برنگرداند.

منبع مشرق :
www.mashreghnews.ir/fa/news/163071
/%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D9%85%D8%AA%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1-%D8%B9%DA%A9%D8%B3