منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 55
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 24535
تعداد مطالب : 101
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 101
:: کل نظرات : 4

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 17
:: باردید دیروز : 55
:: بازدید هفته : 74
:: بازدید ماه : 72
:: بازدید سال : 804
:: بازدید کلی : 24535
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 24 مهر 1391

 


:: بازدید از این مطلب : 366
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 24 مهر 1391

 

چه آرامشی ... چه صفایی... 

 


:: بازدید از این مطلب : 629
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 24 مهر 1391
پهباد ایرانی حزب الله و ترس اسراییل ...

ماجرای نفوذ پهباد تجسسی حزب‌الله به حریم هوایی سرزمین های اشغالی فلسطین و سخنان سید حسن نصرالله درباره این موضوع ضربه سنگین دیگری به صهیونیست ها زد و خشم آنها را برانگیخت و بلا فاصله فرمانده پدافند هوایی ارتش اسراییل از کار برکنار شد ....


:: برچسب‌ها: پهباد , حزب الله , اسراییل , دیمونا ,
:: بازدید از این مطلب : 347
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 24 مهر 1391

موقعی که حمیدرضا می‌خواست برود، رفت عکاسی و یک عکس از خودش گرفت؛ عکسش را آورد و گفت: «این را نگه دارید، اسم مرا هم بزنید شهید گمنام؛ دوست ندارم که حتی جنازه مرا از جبهه بیاورند» به او گفتم: «حالا تو برو هر چی خدا بخواهد همان می‌شود». بابای حمیدرضا هم

‌گفت: «اگر یک روز خبر شهادت پسرم را بیاورند، خودم را می‌کشم» گفتم «این حرف‌ها نیست باید پی همه سختی‌ها را به تن‌تان بمالید؛ امانتی بود که خدا داد و باید در راه خدا بگذاریم برود».

داخل ساکش خوراکی گذاشتم اما او گفت نمی‌خواهد؛ فقط یک لباس، کفش کتانی، کتاب فلسفه روزه، دفتر چهل برگ برای نوشتن نامه و خاطراتش، و لباس زیر داخل ساکش گذاشت؛ صبح خداحافظی کرد و او را تا خیابان بدرقه کردم؛ رفت پادگان برای اعزام؛ اما گفتند: اعزامش به بعد از ظهر افتاده است.

بعد از ظهر هم برای رفتنش می‌خواستم او را بدرقه کنم، تا سر کوچه رسیدیم، حمیدرضا گفت: «مامان برگردید؛ اگر بیاید آنجا احساس مادر و فرزندی گُل می‌کند و ممکن است که در دو راهی قرار بگیریم»؛ او اصرار کرد و من هم نرفتم.

بعد از رفتن حمیدرضا من به خداوند گفتم «خدایا این امانت را می‌دهم یا سالم برای من برگردان و اگر می‌خواهی تکه‌های بدنش را برای من بفرستی، نمی‌خواهم» که خداوند هم تکه‌های بچه‌ام را هم برنگرداند.

منبع مشرق :

www.mashreghnews.ir/fa/news/163071

/%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D9%85%D8%AA%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1-%D8%B9%DA%A9%D8%B3


:: بازدید از این مطلب : 354
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 24 مهر 1391

               الهی ...هزار بار عهد بستم و هزار بار توبه شکستم و بر اسب عصیان نشستم

دانی که در خفا چه بوده ام و چه هستم !

به لب آه و و به دل جاه و زبان کوتاه !

پس مرا به سر انگشت نیم نگاهی نگاه دار و به غیر خود وا مگذار!


:: برچسب‌ها: دعا , خدا , من ,
:: بازدید از این مطلب : 435
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 24 مهر 1391

دوست دارم شبیه تــــــــــــو شوم 

شبیه کلمه‌ای که خدا دوستش دارد؛
 
شهید
 
و اگر می شود بیشتر دوست دارم کمنام باشم 
دوست ندارم کسی بداند که بودم ... کجایی ام 
دوست دارم همچون زهرا ... باشم ولی نباشم 
باشم ولی کسی نتواند ببیند ... 
دوست دارم ... راستی دیده اید زندگیامان همه اش شده است من 
من ، خونه من ، همسر من و ... می خواهم نباشم تا این منیت ها نباشد 
 خودم می گویم آمین شاید دلت رحم آید و مستجابش کنی 
 
 
آمین یا ربی یا ارحم الراحمین 

 
 


:: موضوعات مرتبط: شهید , عکس شهید , ,
:: برچسب‌ها: شهید ,
:: بازدید از این مطلب : 288
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 24 مهر 1391

یادش به خیر ... دعوا میکردیم با هم در حد لیگ برتر

البته بگم ها بعدش زود با هم آشتی می کردیم

دلامون صاف و پاک بود ... زلال عین آینه و آب

روش هنوز زنگار نگرفته بود ... برامون مادیات اهمیت نداشت

دعوا هامون هم قشنگ بود .... هیییییی روزگا ر ........یادش ....!!!!!!!!!!

راستی یادش به خیر یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


:: برچسب‌ها: یادش به خیر ,
:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 24 مهر 1391

  مولای من دلت چقدر براي كربلا تنگ است...

 

 


:: برچسب‌ها: محرم , کربلا , عاشورا ,
:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : رضا خدری
سه شنبه 18 مهر 1391

 خالد مشعل از اعضای ارشد حماس که به واسطه حمایت‌های ایران به یک حزب سیاسی در فلسطین تبدیل شده است، اخيرا عنوان کرده است: اردوغان نه یک رهبر ترکی بلکه از رهبران جهان اسلام است!

در اين عكس، رهبر جهان اسلام! در حال سرو مشروب با شيمون پرز ديده مي شود!

 


:: برچسب‌ها: اسلام آمریکایی ,
:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : رضا خدری
سه شنبه 18 مهر 1391

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، حضور در مقبره کوروش کبیر و لحظه ای درنگ در اقدامات او برای ایران باستان گرچه مایه افتخار و مباهات هر ایرانی است اما گاهی اوقات واکنش هایی را از سوی برخی هموطنان شاهد هستیم که نه جای تشویق بلکه تقبیح دارد، وطن پرستی نزد ایشان به شرک تبدیل شده است تا جایی که برخی از آنها به مقبره کوروش سجده می کنندو ...؛ گویا معنای وطن پرستی و وطن دوستی اشتباه شده است.

اسلام فرموده است «نه افراط و نه تفریط»؛ افراط در وطن دوستی به وطن پرستی ختم می شود.
 
  
 


:: برچسب‌ها: شرک , کورش , ایران شناسی , میهن دوستی ,
:: بازدید از این مطلب : 373
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 3 مهر 1391

 ریاضیش خیلی خوب بود.

 

 شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد  به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.

 


:: موضوعات مرتبط: شهید , ,
:: برچسب‌ها: شهید , فرمانده , ایران , چمران ,
:: بازدید از این مطلب : 609
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 3 مهر 1391

 خوابی که شهید برونسی را فرمانده کرد

آن روز، هر چه به‌اش گفتیم و گفتند مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند، فایده‌ای نداشت که‌ نداشت. روز بعد ولی، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند؛ صبح زود ‌رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود: چیزی را که دیروز گفتید، قبول می‌کنم.

به گزارش فارس ، یک روز توی منطقه جلسه داشتیم. چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی‌شان به عبدالحسین گفت: حاجی برات خواب‌هایی دیدیم. عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت: خیره انشاءالله. گفت: انشاءالله.

مکثی کرد و ادامه داد: با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده لشکر، شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستید. یکی دیگرشان گفت: حکم فرماندهی هم آماده است.

خیره عبدالحسین شدم. به خلاف انتظارم، هیچ اثری از خوشحالی توی چهره‌اش پیدا نبود. برگه حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، نگرفت! گفت: فرماندهی گروهانش هم از سر من زیاده، چه برسه به فرماندهی گردان!

گفتند: این حرفا چیه می‌زنی حاجی؟! ناراحت و دمغ گفت: مگر امام نهم ما چقدر عمرکردن؟ همه ساکت بودند. انگار هیچ‌کس منظورش را نگرفت. ادامه داد: حضرت توی سن جوانی شهید شدن، حالا من با این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده گردان بشم؟ گفتند: به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظف به قبول کردنش هستید.

از جایش ‌بلند شد، با لحن گلایه‌داری گفت: نه باباجان! دور ما رو خط بکشید، این چیزها، هم ظرفیت می‌خواد، هم لیاقت که من ندارم و از جلسه زد بیرون.

آن روز، هر چه به‌اش گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند، فایده‌ای نداشت که‌ نداشت. روز بعد ولی، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند؛ صبح زود ‌رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود: چیزی رو که دیروز گفتید، قبول می‌کنم.

کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمی‌کرد که او این کار را قبول کند. شاید برای همین، فرمانده پرسیده بود چی رو؟ عبدالحسین ‌گفته بود: مسئولیت گردان عبدالله رو ... . جلو نگاه‌های تعجب‌زده دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرفی شد.

حدس می‌زدیم باید سرّی توی کارش باشد، وگرنه او به این سادگی زیر بار نمی‌رفت. بالاخره هم یک روز توی مسجد بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت و گفت: همان شب خواب دیدم خدمت آقا امام زمان(سلام‌الله علیه) رسیدم. حضرت خیلی لطف کردند و فرمایشاتی داشتن؛ بعد دستی به سرم کشیدند و با آن جمال ملکوتی‌شان، و با لحنی که هوش و دل آدم را می‌برد، فرمودند: شما می‌توانی فرمانده تیپ هم بشوی.

خدا‌‌ رحمتش کند. همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتی‌ها را در زندگی او رقم زد. یادم هست که آخر وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: اگر مقامی هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی است؛ وگرنه، فرماندهی برای من لطفی نداشت.

راوی: ابوالحسن برونسی برادر شهید


:: موضوعات مرتبط: شهید , ,
:: برچسب‌ها: شهید , فرمانده , ایران , برونسی ,
:: بازدید از این مطلب : 465
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 3 مهر 1391

 

یه روز میلیون میلیون پول و سلاح و تجهیزات فنی و کارشناس و... دادند و آوردند و روز به روز عراق رو گردن کلفت

تر بار آوردند که چی ؟؟ بیاد ایران رو نابود کنه چقدر ساده بودند که صدام رو ساده می دونستند و فکر میکردند صدام ایران و میگیره بعدش هم هیچ !!!!! اما صدام که توی جنگ با ایران خیطی به بار آورده بود دید ضایع است که همه بگن امیر قادسیه با یه مشت جوون بسیجی شکست خورده واسه همین لشکرش رو برد کویت و ضرف 6 ساعت کل کویت رو گرفت به خیال اینکه اینها هم زبونن کویت رو میدن به خودش اما همون دوستاش که بهش سلاح طلایی می دادند زیر پاش رو خالی کردند ....

حالا دارن سوریه رو کله میکنن ...

فردا نوبت کدوم حکومت دست نشانده ایه

... حمد ...سعود...صباح...ثانی...نهیان یا..............


:: برچسب‌ها: صدام ,
:: بازدید از این مطلب : 361
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 3 مهر 1391

 نفوذ به باغ عراقی‌ها و بردن بلندگوی پرسر و صدای عراق

 

یک روز فرمانده ما را فرا خواند و گفت: یک ماموریت ویژه برای شما دارم، شما باید بروید درباغی که میان ما و عراقیها قرار داشت و بلندگو عراقی را که آسایش از ما گرفته از بین ببرید. دونفری نگاهی به همدیگر انداختیم و سپس رو به فرمانده لبخند زدیم و گفتیم چشم فرمانده.

نزدیک غروب به طرف باغ حرکت کردیم، وارد باغ شدیم به طرف بلند گو رفتیم و آنرا بیرون کشیدیم و با خود آوردیم و در حالیکه گاه‌گاهی گلوله ای سینه آسمان را می شکافت  با سرعت به طرف نیروهای خود حرکت کردیم و مستقیم به طرف سنگر فرمانده رفتیم.

 


:: موضوعات مرتبط: شهید , ,
:: برچسب‌ها: شهید , جانباز , تخریب ,
:: بازدید از این مطلب : 442
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 3 مهر 1391

 

خودمانیم راست می گوییم : " که خودم در شلمچه جا مانده ام " 

اگر خودمان بودیم می گذاشتیم خون شهیدی که بر زمین ریخت زیر پای اوباش ها لگد مال شود 

اگر خودمان بودیم چادر فروشی ها خلوت و بوتیک های بالا شهر شلوغ بود ؟؟؟

اکر خودمان بودیم جشنواره های هنری مان محرم و نا محرم داشت 

اگر خودمان بودیم لا اقل در مجلس بزرگداشت یاد شهدا بی حجاب نمی دیدیم 

اینجا ایران است!

مجلس گرامیداشت خون شهدا!


:: موضوعات مرتبط: شهید , ,
:: برچسب‌ها: شهید , تخریب , ایران ,
:: بازدید از این مطلب : 617
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 3 مهر 1391

 اگر آدم پاهایش سالم هم باشند و بخواهند دم به ساعت از این تپه‌ ماهورها پایین بالا برود، پاهایش درد می‌گیرد؛ ما هم آدمیم؛ با این پای مصنوعی کم مشکل نداریم؛ تازه همین پای مصنوعی جای سالم ندارد و حسابی چسب دوقلو خورده.

 به گزارش فارس، شهید تفحص «علی محمودوند» به سال 1343 در تهران به دنیا آمد. علی، تابستان سال 1361 همزمان با شروع عملیات «رمضان» در 17 سالگی به جبهه رفت و کارش را در گردان تخریب لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) آغاز کرد؛ در عملیات «والفجر مقدماتی» همراه گردان حنظله به منطقه فکه رفت و از ناحیه دست مجروح شد.

او مجروحیت دیگرش در عملیات «والفجر 8» را این گونه بیان می‌کند: «سال 64، در عملیات والفجر 8، داشتم در حاشیه جاده «فاو ـ ام‌القصر» کار می‌کردم؛ حدود 700 ـ 800 مین خنثی کرده بودم؛ چاشنی‌های آنها را هم ریخته بودم توی یک لنگه جوراب و دستم بود؛ آمدم بروم سر وقت یک سری مین والمر، که بی هوا پایم رفت روی مین. بچه‌ها خیال کردند کنارم خمپاره منفجر شده؛ چون با انفجار مین، 800 چاشنی هم منفجر شدند و پایم را آش و لاش کردند!».

 علی در سال 1367 ازدواج می‌کند و خداوند یک فرزند پسر و یک دختر به او می‌بخشد؛ اما دلخوشی علی، همان مقتل همرزمانش است؛ همرزمانی که جامانده بودند در فکه.

  او حتی با پای مصنوعی‌اش روزی 14 ـ 15 ساعت را در ارتفاعات 143 فکه کار می‌کرد؛ در این باره می‌گوید: «اگر آدم پاهایش سالم هم باشند و بخواهند دم به ساعت از این تپه‌ ماهورها پایین بالا برود، پاهایش خسته می‌شود و درد می‌گیرد؛ ما هم آدمیم؛ با این پای مصنوعی کم مشکل نداریم؛ تازه همین پای مصنوعی جای سالم ندارد و درست و حسابی چسب دوقلو خورده...

 پارسال [سال 1372] پای مصنوعی اولی‌ام حین کار شکست؛ مدتی به ضرب چسب دوقلو آن را با خودم این ور و آن ور می‌کشاندم تا اینکه بالاخره درب و داغان شد.

رفتم تهران یکی دیگر گرفتم؛ این دومی هم بعد از مدتی به سرنوشت رفیق اولش مبتلا شد؛ منتهی چون دیگر تهیه پروتز برایم مشکل بود، به ناچار مدتی خانه‌نشین شدم. بالاخره با مساعدت سردار عزیزمان حاج آقا باقرزاده پای مصنوعی دیگری از طریق بازار آزاد گرفتیم و با همان هم آمدیم اینجا».

  این فرمانده گروه تفحص لشکر27 محمدرسول‌الله (ص) سرانجام در 22 بهمن 1379 در منطقه فکه بر اثر انفجار مین به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه 27 بهشت‌ زهرا(س) آرام گرفت.

  


:: موضوعات مرتبط: شهید , ,
:: برچسب‌ها: شهید , جانباز , تخریب ,
:: بازدید از این مطلب : 598
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
به وبلاگ من خوش آمدید
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوشهری غریب و آدرس bushehry.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.